مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره):
وظیفه خود مىدانم این مهم را به مردم مسلمان و انقلابى ایران بگویم که من از وضع منزل حضرت آیتالله خامنهاى مطلع هستم.
در خانه مقام معظم رهبرى هرگز بیش از یک نوع غذا بر سر سفره نیست. خانواده ایشان روى موکت زندگى مىکنند. روزى به منزل ایشان رفتم، یک فرش مندرس و پوسیده زیر پاهایم پهن بود کم من از زبرى و خشنى آن فرش که ظاهراً جهیزیه همسر ایشان بود اذیت مىشدم. از آنجا برخاستم و به موکت پناه بردم.
مأخذ: نشریه اشراق اندیشه، شماره 16
همراهشان قرآن بزرگی آورده بودند که برای یادگاری امام امضاء کنند. وقت بازگشت از خدمت امام یادشان رفته بود قرآن را با خود ببرند. از همین رو از من خواستند که قرآن را به آنها برگردانم...
مرضیه دباغ که از مبارزین زمان انقلاب است، در گفتوگو با «فردا»، به بیان خاطرهاى از امام راحل پرداخت و گفت: در سالهاى اول پیروزى انقلاب عروس و دامادى آمده بودند بیت حضرت امام تا خطبه عقدشان را امام جارى کند. همراهشان قرآن بزرگى آورده بودند که براى یادگارى امام امضاء کنند. وقت بازگشت از خدمت امام یادشان رفته بود قرآن را با خود ببرند. از همین رو از من خواستند که قرآن را به آنها برگردانم. وقتى خدمت امام رسیدم تا قرآن را ببرم، امام گفت: به آنها بگو قرآن کوچک بخرند تا هر کجا رسیدند آن را بخوانند. قرآن سنگین و بزرگ فقط براى نگهدارى در خانه به کار میرود نه براى خواندن.
وى که سالها زندان و شکنجه را براى مبارزه با رژیم طاغوت تحمل کرده است در ادامه دستاوردهاى انقلاب را به دلیل بزرگى و عظمت به راحتى قابل دسترس ندانست و گفت: بعد از پیروزى انقلاب این سوال خیلى از مردم و ملت بوده است که آیا حقیقتاً با توجه به این همه شهید دادن و سختیهایى که براى پیروزى انقلاب کشیده شده آیا به اهداف انقلاب دست پیدا کردهایم؟
ادامه مطلب...
حتماً دیدار نخبگان استان یزد با رهبر فرزانه انقلاب را از تلویزیون دیدهاید و بیانات ایشان را هم شنیدهاید.
یکى از نکات ظریف این دیدار ـ که عمق قدرشناسى و تواضع ایشان را نشان مىداد ـ تشکر و سپاس ایشان از آقاى مهدى آذریزدى مؤلف کتاب «قصههاى خوب براى بچههاى خوب» بود.
رهبر انقلاب در همان شروع سخنرانى فرمودند:
«... نکتهى دوم در مورد آقاى آذر یزدى است که الان اطلاع دادند ایشان در این جلسه نشستهاند و ظاهراً بیمار هم بودند و با حال بیمارى زحمت کشیدهاند و آمدهاند. من چندى پیش در یک برنامهى تلویزیونى دیدم که از ایشان تجلیل کرده بودند. من با اینکه وقتم هم کم است، از وقتى تلویزیون را روشن کردم و دیدم که از ایشان دارد تجلیل میشود، پاى آن برنامه نشستم، صحبتهاى خود ایشان را هم گوش کردم. ایشان در آنجا میگفتند که در طول آن سالهاى پیش از انقلاب هیچکس کمترین تشکرى، تقدیرى از این مرد زحمتکش و خدوم نکرده. آن برنامه را که من دیدم، نکتهاى در ذهنم بود و دلم خواست که آن را یک وقتى به ایشان بگویم، فکر میکردم دیگر امکان ندارد و عملى نیست؛ کجا حالا ما آقاى آذر یزدى را زیارت کنیم! حالا تصادفاً امشب ایشان اینجا هستند. آن نکته این است که من خودم را از جهت رسیدگى به فرزندانم، بخشى مدیون این مرد و کتاب این مرد میدانم. آنوقتى که کتاب ایشان درآمد - اول هم به نظرم دو جلد، سه جلد، تا آنوقتى که من اطلاع پیدا کردم، از این کتاب درآمده بود؛ «قصههاى خوب براى بچههاى خوب» - من رفتم تورق کردم. بچههاى ما داشتند به دوران مُراهقى - یعنى نزدیکى به بلوغ - میرسیدند، دوره هم دورهى طاغوت بود و همهى عوامل در جهت گمرهسازى ذهن و دل جوان حرکت میکرد. من دلم میخواست چیزى باشد که جوانهاى ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد. خب، کتاب خوب که خیلى بود. بنده فهرست پیشنهادى کتاب مینوشتم و بین جوانهاى دانشجو و دانشآموزهاى سطوح بالاى دبیرستانها پخش میشد، اما براى بچههاى کوچک، دستمان خالى بود، تا اینکه کتاب ایشان را من پیدا کردم. نگاه کردم دیدم این از جهات متعددى، از دو سه جهت، همان چیزى است که من دنبالش میگردم. به نظرم دو جلد یا سه جلد آنوقت چاپ شده بود، خریدم. بعد هم دنبالش گشتم تا اینکه جلد پنجم به نظرم یا ششم - حالا درست نمیدانم، یادم نیست - درآمد؛ بتدریج چاپ شد و من رفتم تهیه کردم و براى فرزندانم خریدم. نه فقط فرزندان، بلکه در سطح شعاع ارتباطات فامیلى و دوستانه، هرجا دستم رسید و فرزندى داشتند که مناسب بود با این قضیه، این کتاب ایشان را معرفى کردم. خواستم این حقشناسى را من به نوبهى خود کرده باشم. ایشان یک خلأئى را در یک برههى از زمان براى زنجیرهى طولانى فرهنگى این کشور پر کردند. این کار، باارزش است. خداوند از شما - آقاى مهدى آذر یزدى! - این خدمت را قبول کند و مأجور باشید. این ستایشهاى زبانى و اینها، اجر کارهایى که با اخلاص انجام گرفته باشد، نمیشود؛ اجر کار مخلصانه را خدا باید بدهد و خدا هم خواهد داد.»
و لحظهاى تلویزیون چهره آقاى آذر یزدى را نشان داد که اشک در چشمانش حلقه زده بود.
مأخذ بیانات: سایت دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم
توى 4 تا خانه شهر یزد پنجشنبه شب (13/10/1386) مهمونىِ خاصى بهپا شده بود؛ مهمانى که غیرمنتظره به چند خانوادهى شهید یزدى سر زد و...
براى دو شهیدم اشک نریختم اما ...
« صل على محمد، عباس بن على خوش آمد؛
صل على محمد، یوسف زهرا خوش آمد».
ذوقزده شده بود پیرمرد؛ باورش نمىشد. یعنى درست مىدید؟ نکند چشمهاى کم سویش خطا مىکرد؟ خصوصاً الآن که باران اشک هم از آن سرازیر بود.
«من براى 2 تا شهیدم اشک نریختم ولى الآن نمىتونم جلوى خودم رو بگیرم.»
خیلى حرف براى گفتن داشت؛ اما، اما آقا را بغل کرده بود و مىبوسید و مىگفت: «زبونم نمىگرده حرف بزنم؛ نمىدونم چرا دارم گریه مىکنم؟ پسر دومم که شهید شد، یک بچهى 6 ماهه داشت؛ بدون اینکه اشک بریزم، براى امام پیام فرستادم؛ من این طفل 6 ماهه رو هم بزرگ مىکنم، مىفرستم جبهه؛ شما نگران نباشید»!
کدام یک؟!
بندهى خدا، هنوز منتظر بچههاى روایت فتح بود؛ آن هم با سر و وضع خیلى ساده و لباس توى خانه: یک پیراهن سفید یقه آخوندى، یک زیرشلوارى آبى نفتى و یک عباى شکلاتى.