توى 4 تا خانه شهر یزد پنجشنبه شب (13/10/1386) مهمونىِ خاصى بهپا شده بود؛ مهمانى که غیرمنتظره به چند خانوادهى شهید یزدى سر زد و...
براى دو شهیدم اشک نریختم اما ...
« صل على محمد، عباس بن على خوش آمد؛
صل على محمد، یوسف زهرا خوش آمد».
ذوقزده شده بود پیرمرد؛ باورش نمىشد. یعنى درست مىدید؟ نکند چشمهاى کم سویش خطا مىکرد؟ خصوصاً الآن که باران اشک هم از آن سرازیر بود.
«من براى 2 تا شهیدم اشک نریختم ولى الآن نمىتونم جلوى خودم رو بگیرم.»
خیلى حرف براى گفتن داشت؛ اما، اما آقا را بغل کرده بود و مىبوسید و مىگفت: «زبونم نمىگرده حرف بزنم؛ نمىدونم چرا دارم گریه مىکنم؟ پسر دومم که شهید شد، یک بچهى 6 ماهه داشت؛ بدون اینکه اشک بریزم، براى امام پیام فرستادم؛ من این طفل 6 ماهه رو هم بزرگ مىکنم، مىفرستم جبهه؛ شما نگران نباشید»!
کدام یک؟!
بندهى خدا، هنوز منتظر بچههاى روایت فتح بود؛ آن هم با سر و وضع خیلى ساده و لباس توى خانه: یک پیراهن سفید یقه آخوندى، یک زیرشلوارى آبى نفتى و یک عباى شکلاتى.
غافلگیرى
«دوستان مال روایت فتح هستند؟» برادر شهید از محافظ آقا مىپرسید.
محافظ هم لبخندزنان به او مىگفت: «تقریباً یه چیزى تو همین مایهها. البته چند دقیقهى دیگه یه مهمون ویژه هم از راه مىرسه.»
«آقاس. رهبر انقلاب. مقام معظم رهبرى. من مطمئنم. خودم دیشب خوابش رو دیدم. خواب دیدم آقا خامنهاى مىیاد خونهمون. از خواب که پریدم، ختم صلوات نذر کردم. از صبح تا حالا هم نذرم رو ادا کردم.»
خواب خواهر شهید همهى بچههاى تیم حفاظت و همراهان آقا را شگفتزده کرده بود. همه را به جز خود آقا. ایشان با آرامش گفتند: «دلهاى پاک شما رؤیاهاى صادق را جلوى چشمتان مىآورد.»
بزرگترین آرزو
«آقا! مىشه ازتون یه خواهش بکنم؟»
آقا که داشتند گوشهى قرآن اهدایىشان به خانوادهى شهید یادگارى مىنوشتند، سرشان را بلند کردند: «بفرمایید.»
خواهر شهید با خوشحالى گفت: «مىشه چفیهتون رو به من بدین؟»
آقا لبخندى زدند و گفتند: «کاش یه آرزوى بهتر کرده بودید!»
خواهر شهید بىمعطلى با لهجهى غلیظ و شیرنش جواب داد: «آرزوم سلامتى شماس. دیگه آرزو بزرگتر از این نمىتونم بکنم.»
آقا چفیه را از روى دوششان برداشتند؛ خانم جلو آمد و قبل از آنکه چفیه را بگیرد، پایین عباى آقا را بوسید.
آخرین شهید یزد
ـ «مادر! بلند نشید از جاتون.»
ـ «چرا خبر ندادید گوسفند قربانى کنیم؟»
ـ «ما بىخبر مىآییم. قربانى هم نمىخواهد.»
ـ «شهیدِ ما آخرین شهید استان یزد بوده؛ 14/5/67 شهید شده.»
ـ «ان شاء الله خدا شهیدتون را با رسول خودش محشور کنه.»
مادر شهید اشکریزان لبخند مىزد.
شب گرم زمستانى
به محض اینکه فهمید، نتوانست صبر کند. با همان یکلا پیراهن دوید توى حیاط.
محافظها گفتند: «آقا چند دقیقه دیگه مىرسن.»
گفت: « مهمونم رو باید از دم در استقبال کنم.»
پیرمرد توى حیاط به عصایش تکیه داده بود و مىلرزید. یکى از محافظها دوید توى اطاق. کت پدر شهید را برداشت و آورد انداخت روى دوش نحیف مرد. پیرمرد هنوز مىلرزید.
چند لحظه بعد پیرمرد صلوات بلندى فرستاد و خم شد دستهاى رهبرش را بوسید. انگار دیگر توى بغل آقا احساس سرما نمىکرد.
مأخذ: سایت دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبرى (ویژه نامه سفر یزد)